لیسیدنِ زنجیرهای بردگی (درباره ی انقلاب سال ١٣٥٧)

یک: شاید یکی از خسارتبارترین و نکبت بارترین انقلاب های تاریخ، انقلاب سال پنجاه و هفت ایران باشد. که مردمی گیج و منگ، به همان راهی در افتادند که زیرکترها، پیش پایشان واگشوده بودند. ما گیج و منگ های این سوی تاریخ، مشت ها را گره کردیم و دهن های پرخاشگرمان را واگشودیم و بُن مایه هایی را فرو ریختیم که: امروزه حسرتناکِ بسیاری از آنهاییم.

دو: ما مردمی بودیم بیهوش و منگ. که انگار دروازه های بینایی و شعوری ما را گِل گرفته بودند تا نه ببینیم و نه بفهمیم. و ما – همراهان و فداییانِ انقلاب – عجبا که چه غرور می ورزیدیم بر این گِل گرفتگی های بینایی و شعوری. جوری که هر یک از ما، بردگانِ حریصی شده بودیم سرشار از بدفهمی. که بر زنجیرهای دست و پای خویش بوسه می زدیم و زخم هایمان را می لیسیدیم برسم تبرّک.

سه: این که می گویم انقلاب پنجاه و هفت یکی از خسارتبارترین انقلاب های تاریخ است، نه از این روی که با بر آمدن جمهوری اسلامی، بسیاری از سرمایه های انسانی و پولی و بین المللی ما دود شد و بهوا رفت، نه، بل بجای این که ما با انقلاب، خیز برداریم به سمتِ دستاوردهای نوینِ بشری، به سمتِ دوردست هایِ بدویِ تاریخی خیز برداشتیم و تا توانستیم در همان دوردست ها، خود را و هستیِ خود را فدای گمگشتگی ها و عصبیت های هیچ درهیچ مذهبی کردیم.

چهار: یکی از بزرگترین بدفهمی های ما این بود که بجای فرا بردن و برنشاندنِ انسان های شایسته و نیک اندیش، دست بدامان مردی شدیم که: دنیا را نمی شناخت، و حسرتناک دوردست های تاریخی بود، و از مدارا و همزیستی هیچ نمی دانست، و از سوراخِ تنگِ تشیع، به هستی و به جهان و به بشریت می نگریست. او در دخمه های تاریک تاریخ، گم شده بود. انسانِ امروز را نمی شناخت. او آمد و مردم ایران را از امروزشان بِدَر برد و به دوردست های تلخ و تاریکِ تاریخ انداخت و در همانجا سرشان را با فرسودگی های مذهبی گرم کرد.

پنج: در سال پنجاه و هفت، فرش گونگی و گشاده دستیِ مذهبیِ ایرانیان، آنچنان با هیجان و التهاب آمیخت که مردمان منگ، دریچه های خردمندی را یکجا بر خود بستند و دروازه های خرافه را بر خود و بر نسل های خویش واگشودند و در این بدفهمیِ عمیق، کار را بدانجا رساندند که برای نفهمیدن، و برای مته زدن به عمق بدفهمی، ازهم سبقت گرفتند، و این هیاهویِ هیچ در هیچ را عین درستی انگاشتند و برایش جان فدا کردند.

شش: امروز که نم نمک، چهره ی مخوفِ بدفهمی آشکار می شود و پرده از باطن و ذاتِ ناجورش، کنار می رود، با مردمی مواجهیم که هم شرمگین اند و هم پاکباخته. هم بچشم خود می بینند که چه ساده لوحانه از سفره دارانِ مذهبی بازی خورده اند، و هم سر به سودای سرمایه های از کف رفته ی خویش دارند. به خانواده ای بنگرید که یکی و دو تا و چند فرزند خویش را فدای فریبکاران مذهبی کرده است و اکنون به پوزخند و دندان تیزِ همان فریبکاران مبتلاست.

هفت: بله، انقلاب پنجاه و هفت، انقلابِ زیرکترها از یک سوی، و مردمی گیج و منگ از دیگر سوی بود که سر به دیوار نکبت های تاریخی کوفتند و با دهن های گشوده، بر سرِ هرچه آداب انسانی فریاد کشیدند و رشته های شایستگی پنبه کردند. گندابِ فریبی که مردم ایران را بکام خود کشاند، این بود که: آخوند، آدم نمی کشد و دروغ نمی گوید و دزدی نمی کند! با فرو شدن به گندابِ این فریب بود که مردم منگ ایران، دروازه های ادب و احترام و آزادگی و شایستگی را بر خود بستند و دروازه ی عصبیت های زنگار بسته ی تاریخی را بر خود گشودند و در اعماقِ این زنگار بستگی، زنجیرهای بردگیِ خویش را لیسیدند و در قهقرای آوار و سرابی به اسمِ جمهوری اسلامی به پایکوبی پرداختند.

هشت: می دانم که ما برای خروج از بدفهمی های تاریخی و مذهبی، و برای واگشودنِ دروازه های فهم، راه درازی در پیش داریم. ما با فرسودگان و عتیقه هایی مواجهیم که برای نفهمی های هرچه عمیق ترِ ما فرش رنگین می گسترند، و داغ و درفش شان را برای خروج کنندگان از این دایره ی بسته و زنگ زده، برق می اندازند. این عتیقه ها، نان شان در نفهمی های هرچه عمیق ترِ ماست. ما را اما چاره ای دیگر مگر هست؟ ما ایرانیان، یا باید در اعماق این بدفهمیِ عمیق بپوسیم و دل به زنجیرهای پوسیدگی خوش بسپریم، یا با هر خسارت و زجر و زخم، ازاین تاریکی بدر شویم و پنجره ها و دروازه های روشنایی و فهم را به روی خویش واگشاییم.

محمد نوری زاد
چهاردهم بهمن نود و شش – تهران

نوشته‌های تازه

Be the first to comment

Leave a Reply

ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد


*