نامه یک دانشجوی دکترای علوم سیاسی به محمدنوری زاد

درود به جناب نوری زاد گرانمایه آقای نوری زاد این روزها بغض غلیظی توی گلویم گیر کرده که تا بشما نگویم آرام نمی گیرم. تا به شما نگویم آب خوش از گلویم پایین نمی رود. تا به شما نگویم شب ها راحت خوابم نمی برد. من دانشجوی سال آخر یکی از رشته های علوم انسانی هستم و با یکی از هم رشته ای هایم ازدواج کرده ام و هر دو همزمان که درس می خوانیم درجایی مشغول کاریم و روزگارمان هم بد نیست. خانواده شهید بودن این مزیت ها را دارد که می شود از این آبشخور نرم نرم سیراب شد. من هم اگر از این خانواده ها نبودم معلوم نبود کجا بودم و در چه کاری. ما زن و شوهر،چهارسالی است که با نوشته های بی وقفه و پی درپی شما همراهیم. نوشته هایی که احساس می کنم در یک به یکشان تلاش می کنید ما را از خطرهای پیش رو مطلع کنید. ما هم مثل شما این خطرها را می بینیم اما چون ضرورت ها و چارچوب های زندگی ما را سرگرم و درگیر خودش کرده، پس عادت کرده ایم یا بهتر بگویم: ترجیح داده ایم که در کنار همان خطرها به همزیستی برسیم. شما تمثیل “ریزعلی” معروف، دهقان فداکاری هستید که نه با آتش زدن لباس خود بلکه با آتش زدن خودش و خانواده اش و زندگیش و هست و نیستش بال بال می زنید تا قطار دزدیده شده و خواب زده ایران را از خطر درهم کوفته شدن برهانید. بعضی ها شاید بگویند شما در این راه مثل ققنوس خودتان را به آتش کشیده اید، اما من آتش را به کل زندگی شما تعمیم می دهم. آن بغضی که راه گلوی مرا گرفته به همین کل زندگی شما ربط پیدا می کند. مگر می شود نوری زاد را بگیرند و به زندان ببرند و مأموران او را بزنند و عکس خونین صورت وی همه جا پخش شود اما همسر و فرزندان نوری زاد نیز مثل من که از سر تفریح به نوشته ها و عکس های نوری زاد نگاه می کنم، به جای خالی اش در خانه و به جای زخم صورتش نگاه بکنند؟ من بغض می کنم در هر نوشته نوری زاد که خانواده اش با خود می گویند: این بار دیگر کارش تمام است. و با همین یک جمله ببین چه ولوله ای در دلشان به پا می شود. من با هر نوشته ای که از شما می خوانم، حس قشنگی پیدا می کنم. حال می گیرم. درودی می فرستم و می روم سر زندگی ام. اما در هر نوشته از شما همسر شما و فرزندان شما دلشان مثل سیر و سرکه می جوشد که فردا چه به سر نوری زاد و چه به سر اعضای خانواده می آید؟ چرا که خودشان بارها شاهد بوده اند که مأموران اطلاعات و سپاه ریخته اند به خانه و نوری زاد را و وسایلش را بار کرده اند و برده اند و نوری زاد بعدها که از زندان بیرون آمد با چه مشقتی توانسته بعضی از آنها را پس بگیرد که داستان پس گرفتن همان وسایل نیز بهانه ای بوده برای درس دادن به آدم های سر در زندگی فرو کرده ای مثل من که در رشته علوم سیاسی دکترا می گیرد اما آن همه درس هیچ به کارش نیامده بلکه هم او را محتاط تر کرده که دست از پا خطا نکند. من و همسرم مدتی است تصمیم گرفته ایم که با مطالعه هر نوشته ی شما، همسر و فرزندان و پدر و مادر شما را نیز به جمع دو نفری خودمان بیفزاییم تا بتوانیم دلشوره آنها را از کارهایی که شما می کنید و مطالبی که شما می نویسید حس کنیم. معمولا خواننده نوشته های شما تصوری از نوری زاد می کند که دارد می نویسد یا صحبت می کند. کمتر کسی به سوز همسر شما و نگرانی فرزندان شما و گریه های پدر و مادر شما فکر می کند. من مادرم که همسر شهید بود امسال از دنیا رفت اما تا بود نگران من بود. منی که مستقیم می رفتم دانشگاه و بعدش سرکارو بعدش خانه. من می فهمم آقای نوری زاد همسر شما چه کشیده البته گستاخی است این که می گویم می فهمم . من کجا می فهمم سوز او را که شب ها تا به صبح ذهنش درگیر کارهای شماست. او هرگز نمی تواند بی خیال شما باشد. هرگز بچه های شما نمی توانند بگویند راه پدر ما به خودش مربوط است . پدر و مادرتان هرگز نمی توانند از غصه شما راحت بخوابند. اینها همه اش هست. و شما همه اینها را خوب می دانید و می فهمید و در درون از روی همه شان خجالت می کشید اما باز به راه خودتان ادامه می دهید. خانم نوری زاد از شما ممنونیم که آقای نوری زاد را تحمل می کنید و از او طلاق نمی گیرید و شبها به خانه راهش می دهید. فرزندان نوری زاد از شما ممنونیم که نوری زاد را از خانه بیرون نمی کنید و خانه را بر سرش خراب نمی کنید. پدر و مادر نوری زاد از شما ممنونیم که نوری زاد را عاق نمی کنید. بخدا آقای نوری زاد اینها توی گلویم گیر کرده بود باید به شما و به همسر شما و فرزندان شما و پدر و مادر شما می گفتم. مگر می شود خانواده شما متأثر از خطرهایی نباشند که شما را هر روز تهدید می کند؟
من یک بار همسر شما را دیده ام. در منزل آقای موسوی لاری. شب عاشورا بود و شما در زندان بودید و اعتصاب غذای خشک کرده بودید و گفته بودید که در روز عاشورا جنازه ام را بر سر حکومت خواهم کوفت. شب عاشورا همسر شما وارد مجلس عزای خانه آقای موسوی لاری شد و گفت من می خواهم صحبت کنم. ایستاد پشت میکروفن و نامه ای را که شما از زندان برایش نوشته بودید خواند. نامه ای عاشقانه بود. و محتوایش جز شرم نداشت. که شما نمونه هایی می آوردید از سختی های منطقه محروم بشاگرد و این که در این سالهای گذشته چه سختی ها بر سر خانواده آورده اید اما همسرتان با شما همراه بوده و دل نکنده از شما. او خط به خط نامه را که می خواند، مجلس می گریست و می گریست و می گریست. ممنون خانم نوری زاد که اشک ما را شب عاشورا در آوردید اما ما همانیم که بودیم. چه با اشک و چه بی اشک. آقای نوری زاد عزیز، بگذرم که نامه ام طولانی شد. یک جا خواندم که گفته بودید شما را بالاخره یک روز می گیرند و ریز ریزتان می کنند. و مرگ خود را بسیار فجیع توصیف کرده بودید. من و همسرم و مادرم و پدر شهیدم از خود شما هم ممنونیم آقای نوری زاد که بخاطر ما، از عده ای از مردمِ چسبیده به زمین توهین می شنوید اما ندیده ام که دلسرد شده باشید یا حتی گله کرده باشید. مردمی شما را متهم به مأمور بودن می کنند که خودشان تکانی نمی خورند و برای تسکینِ بی تحرکیِ خودشان، شما را بعد از اینهمه مشقت و این همه صداقتی که در تک تک نوشته ها و قدم های شما دیده اند بازهم سوپاپ حکومت می دانند. آقای نوری زاد، ممنون که بخاطر ما ریز ریز می شوید. و ممنونیم که ما را به اَبَر چاله مخوفی به اسم فقه و حاکمیت فقیهان هشدار می دهید.

نوشته‌های تازه

Be the first to comment

Leave a Reply

ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد


*